- نویسنده: ملیکا
- تاریخ: یکشنبه 91/6/5
- زمان: یکشنبه 91/6/5
- نویسنده: ملیکا
- تاریخ: شنبه 91/6/4
- زمان: شنبه 91/6/4
زندگی گل خوبی است به نام عشق...
گل زردیست به نام غم...
آیینه ای شگفتی است به نام قلب...
غروب دلتنگی است به نام مرگ...
مروارید غمگینی است به نام اشک...
زندگی همین است...
- نویسنده: ملیکا
- تاریخ: شنبه 91/6/4
- زمان: شنبه 91/6/4
در کشور من مردم با لذت بیشتری به صحنه اعدام یک نفر نگاه میکنندو با نفرت به بوسه دو عاشق....
زیستن با چنین مردمی سخت است(دکتر شریعتی)
- نویسنده: ملیکا
- تاریخ: شنبه 91/6/4
- زمان: شنبه 91/6/4
- نویسنده: ملیکا
- تاریخ: پنج شنبه 91/6/2
- زمان: پنج شنبه 91/6/2
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :
- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست .
- نویسنده: ملیکا
- تاریخ: پنج شنبه 91/6/2
- زمان: پنج شنبه 91/6/2
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما…
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اینجا بینهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمهای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت: حالا تو بینهایتی، چون که عکس من در اشک عاشق است.
- نویسنده: ملیکا
- تاریخ: پنج شنبه 91/6/2
- زمان: پنج شنبه 91/6/2
هیچ کس با من در این دنیا نبود هیچ کس مانندمن تنها نبود
هیچ کس دردی ز دردم برنداشت بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت
هیچ کس شعر مرا باور نکرد خطی از شعر مرا باور نکرد
هیچ کس ویرانیم را حس نکرد وسعت تنهاییم را حس نکرد
در میان خنده های تلخ من گریه پنهانیم را حس نکرد
در میان لحظه های بی کسی درد بی کس ماندنم را حس نکرد
هیچ کس ان یار دلخواهم نشد هیچ کس غمخوار وهمراهم نشد
هیچ کس جز من چنین مجنون نبود هیچ دردی را نکرد از من دوا
جز خدای من خدای من خدا...
اخرین مطالب
کد لیست آخرین مطالب پارسی بلاگ